
لازم نیست رنج سفر به این شهرها و روستاهای کشور را از میان جاده هایی که اکنون بیش از هر زمان دیگری ناهموار و صعب شده اند بر خود هموار کنید تا خستگی را در چهره این مردمان خستگی ناپذیر ببینید. کافیست سری به یکی از پایگاههای اطلاع رسانی یا وبلاگ های آذربایجان بزنید و تصاویر غم انگیزی را ببینید که چندی است از میان برنامه های تلوزیون ملی و روزنامه های سراسری رخت بربسته اند و جایشان را به قطار پرشتاب طلا و ارز، نامه نگاری های مسئولانه، حوادث ریلها و قطارها و نزدیکی ماه محرم داده اند.
امروز فقط می توان چهره بی حال و بی رمق الله وردی را دید که با چشمانی غمزده و دستانی ترک خورده، لابلای خرابه های خانه خشتی شان نشسته؛ همسایه های سابق و چادر نشینان فعلی روستا می گویند الله وردی را خدا نگه داشته، سقف خانه رویش آوار شده اما به شکلی معجزه آسا زنده مانده. خودش اما چیزی نمی گوید، لبهایش را به هم فشار میدهد، دستان کوچکش را دور قاب عکس لب پریده و خاک گرفته ای حلقه کرده و روی یک تپه خاک می نشیند و به جایی زل می زند که گویی خانه ای بوده، ساده اما پر از خوشبختی و او و بزغاله اش و پدر و مادری که رد نفسشان اکنون فقط در هوای سرد معلق مانده در آن شب را صبح می کردند و سپیده که می زد صدای مادر بود که الله وردی را می خواند و او خمار و خواب آلود خود را به مدرسه می رساند تا شاید روزی دکتر شود و چروک کف دست پدر را خوب کند یا مهندس شود و مادر را با هواپیمایش ببرد مکه. مقل همان سفری که همگی رفتند مشهد و عکس هم گرفتند و قاب کردند. همان قاب عکس لب پریده و خاک گرفته ای که اکنون در دستان خسته الله وردی است.
چیزی نمی گوید، فقط لب ها را به هم فشار می دهد و هر از گاهی با پشت دستش که زخم خورده از سرما و خاک آلود و پف کرده است، چشمش را فشار می دهد تا نمناکی گوشه چشمش را پاک کند، که پدر می گفت: کیشی آغلاماز ...

مرد هم که باشی و مردانه هم که ایستاده باشی، بغض راه گلویت را می بندد و نفس بالا نمی آید با دیدن کودکی که اینچنین غمزده و تنها، می خواهد حرف پدر را از یاد نبرد.
حالا الله وردی مانده و گلناز و حسین و الیار و چادرهایی که سفیدی شان با باد و باران روزهای اخیر، دیگر توی چشم نمی زند. بچه هایی که شاید تا چند وقت قبل همدیگر را نمی شناختند اما حالا و هر روز با هم یک آرمان دارند. حالا هر روز همگی شان جمع می شوند، گناز موهای بافته اش را زیر روسری سبز رنگی که به تازگی هدیه گرفته می بندد و الیار کفش های کتانی تازه اش را که برای اول مهر نخریده، به پا می کند و می روند آجرهای سرخ و زرد را دانه دانه می گذارند داخل چرخ حسین و او هم به آرامی فریاد می زند خیلی سنگینش نکنید و چرخ را می برد و خالی می کند تا مادر که چادر گل گلی را به کمر بسته و باقی آدم ها که توی حیاط ایستاده اند دانه دانه بردارند و رج ره رج دیوار بچیند و بالا ببرند.
و شب که می آید به دور از تمام جوش و خروش روز، هر یک به تنهایی سر بر بالینی بگذارد و اشک های تنهایی اش را تسبیح کند و در دستان خسته و ترک خورده اش بچرخاند و با یاد پدری یا مادری یا عزیزی که از دست داده، شب را لابلای هوایی که از این دشت ماتم زده می آید و توی چادر می پیچد، به صبح گره بزند.
با لحن کودکانه ای که زود بزرگ شده بود گفت: کاش شب نمی شد. اسمش طاها بود. گفتم چرا؟ گفت سردم می شود. و به چادر خاک گرفته ای اشاره کرد که رویش نایلون بزرگی کشیده شده بود. گفتم پتو نداری؟ گفت مادر ندارم. دیگر چیزی نگفتم، او هم چیزی نگفت.
و روزگار هنوز می گذرد، کودکان ارسباران هنوز با چهره هایی که سرما سرخشان کرده لبخند می زنند و نمی گذارند کسی صدای گریه هایشان را بشنود، اما هر روز پاهایشان تا زانو در گل و لای باران شب گذشته فرو می رود و خس خس سینه هایشان نمی گذارد هوای پس از باران را فرو دهند.

کودکانی که وقتی اصرار می کنی یک لباس دیگر هم بگیر، با همان شرم کودکانه سر را پایین می گیرند و می گویند همین کافیست، بقیه هم سردشان است.
کودکانی که روستایی بودنشان مانع «بزرگ» بودنشان نیست و خیلی راحت می توان گذر یک نسل را در کلماتشان یافت و حسرت خورد که چرا تا حالا به سراغ این کودکان بزرگ اندیش نیامده بودیم. قبل از این، در شرایطی عادی تر و آرام تر؛ وقتی که باد خنجری بر دست و صورت این کودکان نبود؛ هنگامی که سرپناهی از آرامش بالای سرشان بود و از خانواده شان فقط یک قاب عکس به جا نمانده بود.
لرزش های چند روز قبل هم نشان داد روزهای بحران و سخت هنوز نگذشته اند، هیچ گاه نگذشته بودند؛ این ما بودیم که ساده دلانه نشستیم تا حادثه بیاید و به بحران تبدیل شود، بعد ما مدیریتش کنیم. هر چند قول های متعدد عمل نشده در رابطه با ساخت خانه برای مردم مناطق آسیب دیده خلاف ادعای مدیریتمان را به تلخی به رخ می کشد؛ قولی که این اواخر به تحویل کانکس تبدیل شد اما آن هم هنوز چهره عملی شدن به خود نگرفته است.
وضعیت بلاتکلیف گذران روزگار برای مردمانی که روزشان از خروس خوان آغاز می شد و کار بود و کار تا هنگامی که بلند آفتاب در پشت کوههای دور دست محو شود، آنها را آزار می دهد. مردمی که اکنون کاری ندارند جز اینکه ببیند کدام مسئول چه می گوید و دیگری چه وعده ای می دهد. مردمی که این روزها به جای داس و ابزار برداشت محصول، کلنگ و بیل به دست گرفته اند و خود، سازنده خانه هایشان شده اند. خانه ها را یکبار دیگر هم ساخته بودند اما با لرزشی بر سرشان آوار شد؛ حالا امیدوارند و امیدواریم این لرزه ها و پس لرزه های هر روزه، که بنیان های بسیاری از خانواده های ارسباران را از بین برد، بار دیگر بنیان خانه های باقی مانده این مردمان را از میان برندارد و داغی
نظرات شما عزیزان:
|